ماه ها گذشت... از بی تو زندگی کردن...اما هنوز درگیرم با خود...
تپش گرم ترین خاطره ها... می فشارد قلبم را...
و به تمام ثانیه هایی ...که بی تو گذشت...
و به بی تابی قلبی که شکست ...تو بیا آفتابی شو...
بر این غنچه نشکفته خسته بتاب... تو بیا در این بن بست بی پایان...
همچون حس غریب تپش آینه ها باش...بتاب برمن...بتاب که در این دوزخ لعنتی...
راه را گم کرده ام...